به نام خدا
رمال چهارشنبه ها
پیرمردی خمیده با چشمانی آبی ریز و تو رفته چشمانی که انگاری از ته حوض با من صحبت میکرد ابروهایش مثل دیوار کنار حوض آجری بود پهن و خاکستری و البته تو خالی چشمهاش حرفهای زیادی داشت انگاری خیلی وقته که از دنیا و تمام زیبایی هاش فرارکرده بودغرق خودش و بیهودگیهاش غرق هزیان و در جازدن،کیسه اش خوب معلوم بود، هیچی داخلش نبود جز یک تکه نان فکر کنم کپک زده بود و پر از خالی
باتمام خستگی خودشو به سکویی رسوند و ته استراحتی کر
به نام خدا
رمال چهارشنبه ها
پیرمردی خمیده با چشمانی آبی ریز و تو رفته چشمانی که انگاری از ته حوض با من صحبت میکرد ابروهایش مثل دیوار کنار حوض آجری بود پهن و خاکستری و البته تو خالی چشمهاش حرفهای زیادی داشت انگاری خیلی وقته که از دنیا و تمام زیبایی هاش فرارکرده بودغرق خودش و بیهودگیهاش غرق هزیان و در جازدن،کیسه اش خوب معلوم بود، هیچی داخلش نبود جز یک تکه نان فکر کنم کپک زده بود و پر از خالی
باتمام خستگی خودشو به سکویی رسوند و ته استراحتی کر
درباره این سایت